ماهان جونماهان جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات ماهان عسلی

ده ماهگیت مبارک ناز پسری

عشقم شده ده ماهه     وای که چه حالی داره پسر به این نـــانــــازی             هی میکنه بازی بازی شیطون شده میخنده     در رو رو غم ها میبنده   این شعری را که خودم گفتم به اضافه این نون خامه ایها که برات درست کردم و به اضافه این کیک خوشگل که بابا امیر زحمت کشیده و برات خریده تقدیم میکنم به عشقم ماهان عسلی یه دور همیه خودمونی به اتفاق مامان اکرم جون و بابا محسن جون و دایی متین به افتخار ده ماهه شدن ناز پسرمون گرفتیم و مامانی و بابایی مثل همیشه شرمندمون کردن و بهت پنجاه هزار تومن کادو دادن دست گلتون درد نکنه که واقعا...
18 تير 1393

اولین افطاری

اولین افطاری که ماهان جون دعوت شد خونه مامان اکرم جون و بابا محسن جون بود که حسابی زحمت کشیده بود و با اینکه مامان اکرم  تو ایام امتحانات بود مثل همیشه سنگ تموم گذاشته بود یلدا خانم عمه هم که مثل یه پرنسس زیبا و با وقار شده و حسابی شیرین شده  عاشق هر دوتاتون هستم                                ...
13 تير 1393

مامان گرفتــــــــــــــــــــــــــار

سلام عشقم ماه من.ناز من فرشته کوچولو ببخشید مامانی دیر شده و وبلاگت را نرسیدم به روز کنم و از همه کسانی که پیگیر وبلاگ ناز پسری ما بودن عذر خواهی میکنم این چند روزه یعنی دقیقا از روزی که آخرین پستت را نوشتم خیلی گرفتار مریضی شما شدیم. از همون شب تب شدید کردی و تا 39.5 هم تبت بالا رفت و من خیلی ترسیده بودم دیگه قطره استامینوفن و پاشویه تبت را پایین نمی آورد و فقط خواب آلودت میکرد.  دو روز بعدش دوشنبه ساعت 6 صبح بردیمت یه دکتر دیگه و بهت ایبوپروفن و او آر اس داد و گفت سرماخوردگی ویروسی که علائمش هم فقط تب و بیرون روی بود که اصلا هم او آر اس را نمیخوردی و خیلی نگرانت بودیم. دیگه خیلی لاغر شده بودی و اصلا غ...
7 تير 1393

آخرین اخبار ماهان عسلی!!!

ناز پسری من 5 تیر ماه وقتی من داشتم نماز میخوندم  یاد گرفتی چهار دست و پا بیای سمت جانماز مامان و تسبیح من را برداری  البته دو هفته ای بود تلاش میکردی و خودتو به سمت جلو میرسوندی ولی دیگه در 9 ماه و 17 روزگی رسما راه افتادی الهی فدای قد و بالات بشم من  چند روزی هم هست که اصلا غذاتو نمیخوری و به هیچ ترفندی هم حریفت نمیشیم و فقط شیر میخوری  حتی فکر کردم شاید غذاتو دیگه دوست نداری و بهت از غذای خودمون میدادم ولی بازم زیاد نمیخوردی دیروز هم بردیمت پیش دکتر افجه برای چکاب ماهیانت و یه عالمه سوال که مامانی از دکتر داشت قد و وزنت الحمدلله خوب بود و قدت 70 سانت(فدای سانت به سانتش بشم من) و وزنت ...
31 خرداد 1393

احساسات مادرانه ام

قربون پسر نازم برم من با این شیرین کاریهات کم کم داری تلاش میکنی چهار دست و پا  راه بری و خودت از حالت دراز کشیده بلند میشی و میشینی همچنان هم که عاشق لپ تاپ بابایی هستی و به یک چشم به هم زدن خودتو پای لب تاپ و موس رسوندی و تا من میگم نه بیا اینور زود بهت بر میخوره  ، شروع میکنی به دعوا کردن من و اااااااااااااااه و نهههههههههههه و گریههههههههههه (یادمه یه بار ساعت حدود 1 نیمه شب بود که یهو از خواب بیدار شدی و تا دیدی ما بیداریم یه لبخندی زدی و شیرجه رفتی سمت لب تاپ و موس را قاپیدی و با یه آرامشی رفتی سر جات  ،دیگه من و بابا امیر تو اون وضعیت دلمونو از خنده گرفته بودیم) خلاصه من تا زمانی که شما بیدار...
26 خرداد 1393

آبنبات چوبی!

این عکست برای روزی هست که رفتیم کیک جشن دندونیت را سفارش بدیم و از اون جایی که هر جا میری خاطرخواهات زیادن هر دفعه آقای قناد  به شما  آب نبات یا تافی میداد که این دفعه برای اولین بار خودت داری آبنباتتو میخوری نوش جونت مامان ولی خیلی زود شروع کردی به آبنبات خوردن باید مواظب دندونای قشنگ باشی ...
21 خرداد 1393