ورود به هفت ماهگی
ماهان جان امروز 18 اسفند ماه 92 هست و تو گل پسر من وارد هفت ماهگی شدی و امروز با بابا امیر جون رفتیم برای واکسن 6 ماهگی که سه گانه و هپاتیت و فلج اطفال هست.
اولش رفتیم برای قد و وزنت و خانم مشاور گفت که ماشاالله پسر قد بلندی هستی
منم تو دلم گفتم به بابا امیر جونش رفته پسرم ماشاالله به هر دوشون
خلاصه بعد گفت که میتونم غذای کمکی را برات شروع کنم نازگلکم
اول با فرنی و حریره بادام و بعد هم سوپ که همگی از مقدار خیلی کم شروع میشه تا کم کم زیادش کنیم.
و بعد هم رفتیم که واکسنت را بزنیم.
الهی فدات شم که مثل یه مرد کوچولو میری بدون اینکه الکی گریه کنی واکسنت را میزنی.
حالا داستان واکسنت را برات بگم که خیلی بامزه است:
اولش که خانمه اومد واکسنت را بزنه من قبلش شروع کردم به شعر خوندن برای شما و حواست پرت شد(ماهان گل است و لاله لنگه داره؟نداره... )خلاصه بعد که سوزن را در آورد از پات تازه فهمیدی آمپول خوردی و یه کوچولو گریه کردی و چشمت دنبال خانمه بود که آمپولت زده و داره آمپول بعدیت را آماده میکنه منم هر چی مانع دیدت میشدم و شعر میخوندم ،تلاش میکردی خانمه را ببینی که چه کار میکنه و با خودت فکر میکردی که یعنی دوباره میخواد آمپولم بزنه که در همین حین آمپول دومت را هم زد ولی دیگه این دفعه حواست حسابی جمع شده بود و گول شعرهای منو نخوردی و همینکه سوزن را کرد تو پای کوچولوت (الهی بمیرم برات مامان) زدی روی جیغ بنفش و با اون چشمای نازت به خانمه نگاه میکردی و لابد تو دلت میگفتی خیلی نامردی من که پسر گلی هستم چرا دو تا دو تا آمپولم میزنی؟
خلاصه خانمه اینقدر از شما خوشش اومده بود که چه بامزه نگاهش میکردی و با چشمای نازت باهاش حرف میزدی (کلا دکترها را هم خیلی دوست داری و هر وقت میریم دکتر اینقدر با دقت به چشمای دکتر ها خیره میشی که انگار میفهمی چی میگن، و همه دکترها هم عاشقت میشن البته فکر کنم این علاقه ات به دکتر ها به من رفته چون منم کوچولو بودم هیچوقت از دکتر نمیترسیدم و دوستشون داشتم.)
خلاصه دیگه کار مامان سارا در اومد هر روز برای گل پسر غذای اختصاصی داریم
الهی فدات شم که دیگه غذا خور شدی
کی میشه بیای بگی :
مامان سارا میشه برام از اون غذا خوشمزه هات درست کنی؟
بعد منم قند تو دلم آب شه بگم چرا نمیشه عشقم شما چی دوست داری تا برات بپزم؟
بعد تو هم ماچم کنی و بگی مامانی شما هر چی درست کنی خوشمزست
بعد من دیگه ذوق زده شم و از دست برم
وای خدا اینقدر دوست دارم قاشق دست گرفتنت را ببینم و ماکارانی خوردنت را ببینم که همه جات ماکارانی شده ، ماستی شده !!!
عاشق اون صحنه هام
خب دیگه بسه خیلی رفتم تو رویاهام
ببینم چه کار میکنی ها ماهان ، من را به آرزوهام میرسونی